JUST FOR YOU
برای آنان که می اندیشند
سه ره پیداست نوشته بر سر هر یک به سنگ اندر حدیثی کش نمیبینی بر آن دیگر نخستین:راه عیش و راحت و شادی به ننگ آغشته اما رو به باغ و آبادی دو دیگر:نیمش نام نیمش ننگ اگر سر برکنی غوغا وگر دم درکشی آرام سه دیگر:راه بی برگشت من اینجا بس دلم تنگ است و هر سازی که میبینم بد آهنگ است بیا ره توشه بر داریم قدم در راه بی برگشت بگذاریم ببینیم آسمان"هر کجا"آیا همین رنگ است؟ رنج جان کاهی است دکتر شریعتی اگه به زور روزگار از زندگیت میرم کنار میرم تا باورت بشه عاشقتم دیوونه وار تو گریه های زار زار سپردمت به روز گار این از خودم گذشتنو پای خاطر خواهیم بزار چرخ گاری در حسرت واماندن اسب اسب در حسرت خوابیدن گاری چی مرد گاری چی در حسرت مرگ نه تو مانی ونه اندوه و نه هیچ یک از مردم این ابادی به حباب نگران لب یک رود قسم و به کوتاهی ان لحظه شادی که گذشت غصه هم خواهد رفت ان چنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند لحظه ها عریان اند به تنه لحظه خود جامه اندوه مپوشان هرگز تو به ایینه نه ایینه به تو خیره شدست تو اگر خنده کنی او به تو خواهد خندید و اگر بغض کنی اه از ایینه دنیا که چه ها خواهد کرد گنجه دیروزت پر شد از حسرت و اندوه و چه حیف بسته های فردا همه ای کاش ای کاش ظرف این لحظه ولیکن خالیست ساحت سینه پذیرای چه کس خواهد بود غم که از راه رسید در این سینه بر او باز مکن تا خدا یک رگ گردن باقیست تا خدا مانده به غم وعده این خانه مده اگر انسانی انسان دیگر را بکشد،یک انسان باقی میماند و اگر یک انسان به انسان دیگری التماس کند تا او را نکشد،باز یک انسان باقی میماند.چون انسانی که به هم نوعش التماس کند،انسان نیست.
"دکتر شریعتی" زندگی "مجذور" آینه است
زندگی گل به "توان" ابدیت زندگی "ضرب" زمین در ضربان دل ماست
زندگی "هندسه" ساده و یکسان نفس هاست
هر کجا هستم،باشم آسمان مال من است
پنجره،فکر،هوا،عشق،زمین،مال من است چه اهمیت دارد
گاه میرویند قارچ های غربت
"سهراب سپهری" پرسیدند مجنون چه دید در تو که در دیگران نبود؟
گفت:نمک!
تعجب کردند.
گفت:عشق شور است و تشنه تر میکند و عشق قیچی شد و
من کاغذی بی رنگ...
چه شباهت عجیبی بین ماست من "دل شکسته ام" و تو "دل" شکسته ای یکی رادوست دارم ولی افسوس اوهرگز نمیداند نگاهش میکنم شاید بخواند ازنگاه من که اورادوست میدارم ولی افسوس اوهرگز نمیداند به برگ گل نوشتم من تو را دوست میدارم ولی افسوس او گل را به زلف کودکی آویخت تا او را بخنداند به مهتاب گفتم ای مهتاب سر راهت به کوی او سلام من رسانو گو تو رامن دوست میدارم ولی افسوس چون مهتاب به روی بسترش
لغزید یکی ابرسیه آمد که روی ماهتابان
را بپوشانید صبا را دیدموگفتم صبا دستم به دامانت بگوازمن به دلدارم تورامن دوست میدارم ولی افسوس وصد افسوس زابرتیره برقی جست که قاصد رامیان ره بسوزانید کنون وامانده ازهرجا دگربا خودکنم نجوا
یکی رادوست میدارم
ولی افسوس اوهرگزنمیداند گوشم گوش خداوند است.با گوش جان می شنوم.من مشتاق هدایتم ومقاومت نمی کنم.من بشارتهای عظیم را می شنوم. دیدگانم دیدگان خداونداست.من با دیده جان می نگرم.من راه باز را با چشمانم می بینم و هیچ سدی بر سر راههم وجود ندارد. شب آرامی بود (ادامه ی شعر در ادامه مطلب) به سلامتیه اون پسری که؛ من خدا را دارم کوله بارم بر دوش سفری می باید گم شدن تا ته تنهایی محض سازکم با من گفت: هر کجا لرزیدی، از سفر ترسیدی، تو بگو از ته دل: من خدا را دارم من و سازم چندیست که فقط با اوییم... سنگهايي كه به ديوار فراق تو زدم،، كعبه ميشد من اگر خانه بنا مي كردم الهـــــــی
نـــــــدانم کـــــــه در جـــــــانی،یـــــــا جـــــــان را جـــــــانی
نـــــــه اینـــــــی،نـــــــه آنـــــــی
ای جـــــــان را زنـــــــدگـــــــانـــــــی،حـــــــاجـــــــت مـــــــا عفـــــــو اســـــــت و مهـــــــربـــــــانـــــــی
گنج بودن و مجهول ماندن !
گنج بودن و در ویرانه ها فراموش ماندن!
رنج بزرگی است علم بودن و عالم نداشتن!
علم بودن عالم نیافتن!
زیبا بودن و نادیده ماندن!
فریاد بودن و نا شنیده ماندن!
نور بودن و روشن نکردن!
آتتش بودن و گرم نساختن!
عشق بودن و دلی نیافتن !
روح بودن و کالبدی نبودن!
چشمه بودن و تشنه ای نیافتن!
پیام بودن و پیامبر بودن و کسی نداشتن!
مثنوی بودن و خواننده ای ندیدن!
چنگ بودن و پنجه ی نوازنده ای نبودن....
چه بگویم ؟ خدا بودن و انسان نداشتن!
وقتی او سنگ شد
می روم در ایوان، تا بپرسم از خود
زندگی یعنی چه؟
مادرم سینی چایی در دست
گل لبخندی چید ،هدیه اش داد به من
خواهرم تکه نانی آورد ، آمد آنجا
لب پاشویه نشست
پدرم دفتر شعری آورد، تکیه بر پشتی داد
شعر زیبایی خواند ، و مرا برد، به آرامش زیبای یقین
با خودم می گفتم :
۱۰سالش بود باباش زد تو گوشش هیچی نگفت,
۲۰ سالش شد باباش زد تو گوشش هیچی نگفت,
۳۰ سالش شد باباش زد تو گوشش زد زیر گریه
باباش گفت چرا گریه میکنی ؟
گفت: آخه اونوقتا دستت نمیلرزید...!
Power By:
LoxBlog.Com |